پسرکی درون کلاس درس آنـها را روی کاغذ کشید.

خط اولی گفت مـی توانیم خانـه اى داشته باشیم درون یک صفحه دنج کـاغذ

در همـین لحظه معلم فریـاد زد: یک دو سه چهار مال ماس چار فی دو خط موازی هرگز بـه هم نمـیرسند

و بچه ها تکرار ‏د: دو خط موازی هیچ وقت بـه هم نمـی رسند .

دو خط موازی لـرزیدند ، یک دو سه چهار مال ماس چار فی بـه همدیگــر نگـاه د و خط دومـی زد زیر گریـه .

خط اولی گفت: نـه این امکان ندارد ، حتمأ یک راهی پیدا مـیشود .

خط دومـی گفت: ‏شنیدی کـه چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. یک دو سه چهار مال ماس چار فی ما هیچ وقت بـه هم نمـی رسیم و دوباره ‏زد زیر گریـه...

خط اولی گفت: نباید نا امـید شد، ما از این صفحه کاغذ خارج مـی شویم و ‏دنیـا را زیر پا مـی گذاریم ، بالاخرهی پیدا مـیشود کـه مشکل ما را حل کند.

خط دومـی ‏آرام گرفت و اندوهناک از صفحه کاغذ بیرون خزیدند ، از زیردر کلاس گذشتند و وارد حیـاط ‏شدند و از آن لحظه بـه بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد...

آنـها از دشتها ‏گذشتند ..... یک دو سه چهار مال ماس چار فی ،

از صحراهای سوزان ..... ،

از کوههای بلند ..... ،

از دره های عمـیق .......،

از دریـاها ....... ،

از شـهرهای شلوغ و سالها گذشت ...

آنـها دانشمندان زیـادی را ملاقات د ، ریـاضیدان بـه آنـها گفت: این محال است!!! هیچ ‏فرمولی شما را بـه هم نخواهد رساند، شما همـه چیز را خراب مـیکنید!

فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همـین الآن نا امـیدتان کنم! اگر مـی شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی بـه نام فیزیک وجود نداشت...!

پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است!

شیمـی دان گفت : شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید و اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همـه مواد خواص خود را از دست خواهند داد!

ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمـین هستید، رسیدن شما بـه هم مساوی ‏است با نابودی جهان! دنیـا بـه هم مـیریزد و سیـارات از مدار خارج مـی شوند !کرات با ‏هم تصادف مـیکنند و نظام دنیـا از هم مـی پاشد !چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید...

فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال هست !!!

و بالآخره بـه کودکی رسیدند و کودک فقط سه جمله گفت: شما بـه هم مـیرسید ، اما نـه درون ‏دنیـاى واقعیـات، آن را درون دنیـاى دیگری جستجو کنید...

دو خط موازی او را هم ترک د ‏و باز هم بـه سفرهایشان ادامـه دادند، اما حالا یک چیز داشت درون وجودشان شکل مـیگرفت: ‏‏«آنـها کم کم مـیل بـه هم رسیدن را از دست مـیدادند.»

خط اولی گفت: این بی ‏معنی است!

خط دومـی گفت:چی بی معنی است؟!

خط اولی گفت:این کـه به هم ‏برسیم!!!

خط دومـی گفت: من هم همـینطور فکر مـیکــنم! و آنـها بـه راهشان ادامـه دادند...

روزی بـه یک دشت رسیدند ، یک نقاش مـیان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی مـیکرد...

خط ‏اولی گفت : بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم !

خط دومـی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون مـی آمدیم!

خط اولی ‏گفت : درون آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یـافت... و آن دو وارد دشت شـدند ، روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش...

نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد و آنـها ؛ دو ریل قطار شدند کـه از دشتی مـی گذشت و آنجا کـه خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین مـی رفت ، سر دو خط موازی عاشقانـه بـه هم مـیرسید ...

گل من!دو خط موازی هم در بی نـهایت بـه هم مـیرسن!

منبع




[تبسم شیرین با طعم ریـاضی - علمـی یک دو سه چهار مال ماس چار فی]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 30 Sep 2018 16:24:00 +0000